معنی نبرد و رزم

حل جدول

نبرد و رزم

اورد, جنگ.


رزم

نبرد و پیکار، جنگ

نبرد، پیکار، جنگ

مبارزه، نبرد، پیکار

فرهنگ فارسی هوشیار

رزم

جنگ، محاربه و مقاتله، جدال و حرب و نبرد

لغت نامه دهخدا

رزم

رزم. [رَ] (اِ) جنگ. (فرهنگ رشیدی). جنگ ومحاربه و مقاتله. (از شعوری ج 2 ص 10). جنگ و جدال و حرب و نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء). نبرد و پیکار. (فرهنگ فارسی معین). جنگ و جدال. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات) (فرهنگ سروری). جنگ و پیکار و با لفظ برانگیختن و راندن مستعمل. (آنندراج). مخاصمه در میان دو گروه ارتش یا دو گروه مردم. (لغات فرهنگستان). جنگ باشد. (فرهنگ خطی). کارزار. (فرهنگ اوبهی). جنگ. زد و خورد. محاربه. (فرهنگ لغات شاهنامه). آورد. کارزار. پیکار. پرخاش. فرخاش. ناورد. نبرد. وغا. هیجا. جنگ. جدال. جدل. مقابل بزم. (یادداشت مؤلف):
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو عنتر
نش آهن درع بایستی، نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
چنین است آغاز و انجام رزم
یکی راست ماتم یکی راست بزم.
فردوسی.
به رزم اندرون کشته بهتر بود
که بر ما یکی بنده مهتر بود.
فردوسی.
شنیدی همه جنگ مازندران
کنون گوش کن رزم هاماوران.
فردوسی.
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه دار.
منوچهری.
چو بزم خسرو آن رزم وی بدیده بوی
نشاط و تفرش افزونتر از شمار شمار.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
اگررزم گشتاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.
اسدی.
سرانجام در رزم آن رزمجوی
همه مانده بودند و آسوده اوی.
اسدی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی رهزنان رزم راداد روی.
اسدی.
اوست شاهی که چو در رزم کمان کرده بزه
خصم او سست شود گرچه بود سخت کمان.
امیرمعزی.
رزم از پیت بدیده ٔ درع و دهان تیر
الماس خورده لعل مصفا گریسته.
خاقانی.
از دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر.
خاقانی.
صلتش بزم خوان هشت بهشت
صولتش رزم هفتخوان ملوک.
خاقانی.
چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند
چونکه خیاطنیند ای ملک کشورگیر.
ظهیر فاریابی.
نشسته شاه چون خورشید در بزم
به رامش دل نهاده فارغ از رزم.
نظامی.
مردیش روز رزم نسبت مرد
از برادر به خواهر اندازد.
ثنایی.
- رزم کوفته، کارآزموده ٔ رزم. مجرب در پیکار:
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روئینا.
مسعودسعد.
- رزم و کین، جنگ و دشمنی. جنگ و ستیز:
جهاندار تهمورس پاکدین
بیامد کمربسته ٔ رزم و کین.
فردوسی.
- علی رزم، که مثل حضرت علی رزم کند. که مانند حضرت علی بجنگد:
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت.
خاقانی.
|| جای رزم و جنگ و جدال. (لغت محلی شوشتر). || هیزم طعام پختن. (ناظم الاطباء). هیزم. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ص 10) (فرهنگ سروری). بزبان خوارزمی هیمه و هیزم را گویند. (انجمن آرا) (از معجم البلدان در کلمه ٔ خوارزم) (آنندراج). هیمه و هیزم سوختنی. (لغت محلی شوشتر). بزبان خوارزم هیزم. (فرهنگ رشیدی).

رزم. [رَ زِ] (ع اِ) رَزَم. ج ِ رَزْمه و رِزْمه. (ناظم الاطباء). رجوع به رِزَم و رَزْمَه و رِزْمه شود.

رزم. [رِ زَ] (ع اِ) ج ِ رِزْمه. (از اقرب الموارد). رجوع به رِزْمه شود.

رزم. [رَ] (اِخ) موضعی است به دیار مراد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از معجم البلدان). خوارزم شهری است، گویند اصل آن خوارزم است به اضافت خوار به رزم.و رزم مخفف آن. (آنندراج). و رجوع به خوارزم شود.

رزم. [رَ] (ع مص) مردن. || گرفتن چیزی را: رزم بالشی ٔ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || بانگ کردن رعد. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || یک بار خوردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || غالب آمدن بر حریف و برنشستن بر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به خاک رسیدن بینی و مغلوب شدن. (تاج المصادر بیهقی). || فروخفتن شتر: رزم البعیر. (ناظم الاطباء). || گرد آوردن چیزی را و یا در یک جامه گرد آوردن آنرا: رزم الشی َٔ رزماً. (ناظم الاطباء). گرد آوردن چیزی را در جامه. (از اقرب الموارد). || رُزِم َ الرجل ُ (مجهولاً)، برجای ماند آن مرد از بیماری. (ناظم الاطباء). || زادن. (منتهی الارب).


نبرد

نبرد. [ن َ ب َ] (اِ) کارزار. (فرهنگ اسدی).جنگ. جدال. قتال. (غیاث اللغات). بمعنی کوشش و جنگ و جدال و رزم و کارزار باشد، چه نبردگاه جنگ گاه را گویند. (برهان قاطع). رزم و جنگ کردن است میان دو تن از آدمی و غیره. (فرهنگ خطی). ناورد. آورد. جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی رزم و کارزار و به یکدیگر پیچیدن است، و در اصل نورد بوده، و نوردیدن مصدر پیچیدن است و باء و واو به یکدیگر تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا). محاربه و جدال مابین دو سپاه. (لغات فرهنگستان). مبدل نورد است. کارزار. (فرهنگ نظام). جنگ. (جهانگیری). جنگ. جدال. پیکار. رزم. کارزار. ستیزگی. منازعه. مجادله. (ناظم الاطباء). حرب. ناورد. وغا. نورد. محاربه.نزاع. آورد. پرخاش. فرخاش. هیجا. قتال:
ببینی کنون تیغ مردان مرد
کز این پس به یادت نیاید نبرد.
فردوسی.
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد
ز گیتی مرا نیست با کس نبرد.
فردوسی.
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد.
فردوسی.
اندرمَیَزْد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.
عنصری.
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آن که دستان و رستم نکرد.
اسدی.
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد.
اسدی.
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر.
ناصرخسرو.
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
هرگه فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم وخرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 351). خیر نبیند شخص مرگ که در نبرد فنا سخت استوار است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 457).
ازبرای حفظ یاری و نبرد
بر ره ناایمن آید شیرمرد.
مولوی.
دیدیم که همچو کعبتین است نبرد
نامرد ز مرد می برد چه تْوان کرد؟
پوریای ولی.
|| جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). رزم و جنگ کردن است، بین دو تن. (فرهنگ خطی): ابرهه ملک یمن بگرفت و ملک حبشه ارباط را به پادشاهی فرستاد. ابرهه گفت حرب کنیم هر دو به نبرد و هرکه چیره گردد پادشاهی او را باشد. (مجمل التواریخ).
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است با ناتوان زور کرد.
سعدی.
- در نبرد بودن، جنگیدن. درجنگ و منازعه و کشمکش بودن:
با لشکر هجر تو همه سال
زُامّید وصال در نبردم.
سوزنی (از جهانگیری).
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی ؟
سعدی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همان نیکیت باید آغازکرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
- نبرد جستن با کسی، به جنگ او آمدن:
هر آنکس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانْشان به گرد.
فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد؟
فردوسی.
هر آنکس که با آب دریا نبرد
بجوید، نباشد خردمند مرد.
فردوسی.
- نبرد ساختن، جنگیدن. عزم جنگ کردن:
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
- ننگ و نبرد:
برفت آن گرامی سه آزاده مرد
سخن گفت هر یک ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
به دستور گفت ای گرانمایه مرد
فرازآمد آن روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
- هم نبرد، دو تن که از اقران یکدیگر باشند و با یکدیگر نبرد کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). طرف مقابل در جنگ:
بجز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
فردوسی.
اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
نظامی.
از این پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیکمردان زنیم.
نظامی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آئی و من سربزرگ.
نظامی.
|| ستیزگی:
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
مولوی.
|| جادو. افسون. سحر. (یادداشت مؤلف):
دیو و غول و ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرْشان زشت کرد.
مولوی.
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خون چون کند وقت نبرد؟
مولوی.
|| مسابقه. (یادداشت مؤلف): المناضله و النضال، با یکدیگر تیر انداختن به نبرد. (تاج المصادر بیهقی). || (ص) شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع). دلاور. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). به این معنی نبرده و نبردی است. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).

فرهنگ عمید

رزم

جنگ، نبرد، پیکار، رزمه،


نبرد

ناورد، جنگ، رزم، کارزار، پیکار،

فرهنگ معین

رزم

(رَ) (اِ.) جنگ، نبرد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

رزم

آرزم، پیکار، جدال، جنگ، حرب، کارزار، مبارزه، محاربه، مصاف، ناورد، نبرد، وغا

معادل ابجد

نبرد و رزم

509

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری